شیخ
شیخ تا در رباط بار انداخت
در ره کاروان غبار انداخت
سال قحطی ست، سال بی برگی
بر سر سفره شیخ بار انداخت
همه ی مهره مان به ششدر شد
شیخ تا تاس هشت و چار انداخت
نه فقط راه چاره چنبر شد
چرخ را شیخ از مدار انداخت
آسیاب همه به نوبت بود
آمد و رخنه در قطار انداخت
این همه کفش در خیابان چیست؟
یک نفر دله از منار انداخت
چون بینداز بود آخر کار
نفس شوم خود ز کار انداخت
آنچه انداخته است بردارید ببرید و به خاک بسپارید!
م _ راهی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر